آرسامآرسام، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

برای عشقمون

قربانی

خاطرات تا یک ماهگی آرسام

عزیز دل مامان امروز یعنی 22 آبان یک ماهه شدی.پسرم اتفاقای این یک ماهو واست تعریف میکنم.اول اینکه قبل اینکه تو دنیا بیای مامان 2هفته تو خونه مامانی بود و همش بهش سرم وصل بود.آخه دکتر میگفت آب دور بچه کم شده,باید سرم درمانی کنی و مایعات زیاد بخوری.بالاخره هرجور بود با سرم و آب شمارو کشوندیم به تاریخ اصلی سزارین.22مهر به دنیا اومدی.روزای اول نمیتونستی سینه رو بگیری و شیر بخوری.منم که اصلا شیر ندلشتم.خیلی سخت بود.طفلی خاله صدف میومد گاهی بهت شیر میداد تا سیر بشی,بعضی وقتام واست شیر میدوشید بابا میرفت میگرفت میاورد تو شیشه بهت میدادیم.وقتایی که زیر سینه بودی مامانی با سرنگ ازون شیرا میریخت گوشه لبت تا هم سیر بشی و هم سینه رو بگیری.پسرم خیلی خلاصه...
22 آبان 1393

عشق پدر و پسر

سلام عشقای زندگی من.عاشق این عکستونم.دوستون دارم.امیدوارم زندگی سه نفرمون روز به روز شیرین تر بشه از قبل.پسرم بابا خیلی میخوادت.البته منم خیلی میخوامت.هم شما رو و هم بابا سعید.     ...
10 آبان 1393

ختنه پسرم

عزیزم هفت روزه که شدی من و بابا و مامانی رفتیم پیش دکتر حبیبی که تو رو ختنه کنه.منکه دل نداشتم بیام تو اتاق واسه همین تو راهرو واستادم و فقط دعا میخوندم و اشکام میریخت.خوشبختانه بدون هیچ مشکلی شما ختنه شدی و اومدیم خونه.البته تو اتاق حال بابا هم بد شده بود پسرم.بابا شب رفت و ی جعبه شیرینی خرید و دور هم خوردیم.حلقه هم بعد از 5 روز افتاد.   ...
10 آبان 1393

حقیقه پسرم

پسر گلم روز ششم تولدت آقا جون زحمت کشیده بود و واست ی گوسفن عقیقه کرد تا از بلاها دور باشی گلم.دستت درد نکنه آقا جون.گوسفندو تو خونه مامانی کشتن و همه باهم کمک کردن و فرداش ی آبگوشت درست کردن و به همسایه ها هم دادن.البته من و بابا نخوردیم چون رسمش اینه.استخوناشم تو قبرستون دفن کردن.انشاله همیشه از بلا دور باشی پسر نازم. ...
10 آبان 1393

پسرم مسلمان شد

پسر قشنگم من همش منتظر بودم تا باباحاجی زودتر بیاد و شما رو مسلمان کنه.بالاخره صبح روز چهارم باباحاجی جونم اومد و تو گوشت اذان و اقامه خوند و تو مسلمون شدی.امیدوارم مسلمون واقعی باشی پسرم و همیشه خدا رو به یاد داشته باشی.خدا بود که من و باباتو به هم رسوند و بعدش شما رو بهمون داد.باباحاجی جونم ممنون که پسرمو مسلمون کردین. ...
10 آبان 1393

پسرم به دنیا اومد

پسر گلم روز سه شنبه 22مهر ماه 1393 ساعت 7 صبح من و بابا با مامانی و مامان جون رفتیم بیمارستان بوعلی بیرجند که من و سزارین کنن و شما رو از تو شکمم در بیارن.ساعتای 8 رفتم تو اتاق عمل و ساعتای 9 هم در اومدم.وای که چه دلهره و دردی داشتم.مامانی و مامان جون پشت در اتاق گریه میکردن.خاله ازشون فیلم گرفته.پسرم وقتی شما رو بهم دادن اصلا باورم نمیشد.قدرت خدا رو بگردم که چقدر نعمتهاش زیباست.زیباترینش و به منم داد.ازت ممنونم خدا جون.پسرم اینم عکسی که روز اول ازت گرفتیم.وزنت تقریبا 3کیلو بود.البته خیلی باد هم داشتی. بابا سعید چه ذوقی داشت برات عزیزم.ما یک شب تو بیمارستان بودیم.طفلک مامانی خیلی اذیت شد.دستش درد نکنه.از طرفی من درد داشتم و از طرفی ه...
10 آبان 1393
1